خانه دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم....
هو...
مدتیست به خانه دلم سری نزدم...
به نزدیکی آن میروم...
در میزنم...
به انتظار مینشینم....
ساعتها میگذرد و من همچنان پشت در ایستاده ام.........
از زیر در سعی میکنم داخل خانه را برانداز کنم...
خانه دلم حالت غریبی دارد...
فضای آن برای چشمانم بیگانه است...
چراغی در خانه دلم روشن نیست....تنها نوری که در آن است
ناشی از پت پت یک چراغ فتیله ایست که هر لحظه میل به وداع دارد...
چند کتاب نیمه باز که خبر از به انتها نرسیدنشان میدهند؛ بروی پلکان خانه دلم جامانده است ...
چند اندیشه بسان اسپند در میان حجره حجره های دلم حرکت میکنند....
دود اسپند بقدری ست که چگونه دیدن را برایم صعب میکند...
پس صبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر میکنم که دودِ ناشی از آن بخوابد....
ولی هر لحظه که میگذرد دود آن حجم وسیعتری از خانه دلم را میگیرد...
نگران دلم میشوم.....
دلم برای دلم میسوزد...
لحظه ای نمیگذرد که خانه دلم آتش میگیرد.....
ناگاه چشمانم به تو می افتد....
بر سر دیوار دلم نشسته ای...
و آرام به من لبخند میزنی....
نمیدانم چه میشود...
میان لبخندت گم میشوم..
و چشمانم سعی میکنند آتش را خاموش و دلم را نجات دهند...